سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همنشینی دانشمندان عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

ساده و معمولی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/1/16 5:47 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

دختری ساده بودم ، ساده و معمولی ... از همان بچه مثبت های ردیف جلو نشینی که همیشه نفر اول دستشان بالا بود و در کلاس پای ثابت مباحثه هایی بودند که دیگر دبیر می گفت باقی پاسخ سوال هایت ان شاءالله دانشگاه ، از همان هایی که بی خیال پاسخ سوال هایشان نمی شدند و تاب صبر تا دانشگاه را نداشتند ... از همان بچه های رو اعصابی که شش صبح در مدرسه بودند و تمام تکالیفشان را انجام داده و تست اضافه زده و آماده ی آماده ای که به حساب انجام دوستی اصلا نمی دادند تا از رویشان بنویسی ! درست از همان دختر ها بودم ... از همان هایی که از سال اول دبیرستان ضریب درس های مختلف را گوشه ی کتابشان یادداشت می کنند و درست بر اساس همان ضرایب تا چهار سال آینده را برنامه ی مطالعاتی می چینند ... از همان هایی که درس هر روزشان مال همان روز بود و خلاصه نویسی هاشان به راه ... از همان هایی که مسخره کردن دیگران برایشان فرقی نداشت ... من دختری بودم چادری ، ساده و معمولی ... نه برایم فرقی می کرد که ابرو های پهن به هم پیوسته ام را در آستانه ی هجده بیست سالگی برداشته باشم یا نداشته باشم ، نه برایم فرقی می کرد که موهای بلندم را در آستانه ی سال نو هایلایت سبز آبی بزنم یا نزنم ... اصلا برایم حتی فرق نمی کرد که فرم عینکم گرد باشد یا مستطیل .. اصلا برایم فرق نمی کرد آبی پوستم را روشن می کند یا تیره ، سبز به من می آید یا نمی آید ، رنگ امسال چیست ؟! این غذا پانصد کالری دارد یا پانصد و یک کالری ... ! از همان دختر های از همه جا بی خبری که جای کرم پودر و رژ لب و لاک و غیره در کیفشان دو تا کتاب بود و یک دفترچه و جامدادی و بس ...

من ساده بودم ، خیلی ساده ... آرام ، خیلی آرام ... نهایت حرف ها و درد و دل هایم خلاصه می شد در دفتر صد برگی که هرگاه دلم می گرفت ، پرش می کردم ... از همان دفتر هایی که الان مشابه جلدش را در جایی ببینم درست می نشینم همانجا و ساعت ها گریه می کنم ، بی اختیار ...  

درس هایم را می خواندم ، همیشه نفر اول همه جا بودم و حتی دست از شرکت در مسابقه های اضافی نمی کشیدم ، همیشه تحقیق های اضافی ام در دستم بود اما ؛ اما از آن دختر هایی بودم که در عمق چشم هاشان چیزی را پنهان می کنند . از همان هایی که چشم هاشان یک غم بزرگی دارد که به احترامش بغض ها در گلو می ایستند ... از همان دختر هایی که شب هاشان را حافظ آرام می کرد و آنقدری می خواندند و می خواندند و می خواندند که شعر ها را از بر می شدند ...

من از آن دختر های ساده و احساسی بودم که برایم فرقی نمی کرد کادوی تولد امسالم یک پیراهن ده هزار تومانی باشد یا یک لب تاب سه میلیون و پانصد و ده هزار تومانی ... از آن دختر هایی که حتی سر عروسی برادرشان برایشان مهم نبود مو های بلند پرپشتشان یک شینیون عالی در بهترین جای شهر شود یا با کلیپسی درست بالا ی سرشان بسته شود ... از همان دختر هایی که نهایت لباس دخترانه و شیکشان لباسی بود که خواهرشان بهشان کادو داده بود تا کمی دختر باشند و به حالشان فرق کند ... ! از همان هایی که گوشی نوکیا برایشان مثل همان گوشت کوب های اپل بود ، برایم فرقی نمی کرد اما کادوی تولد ده سالگی ام همان لب تاب سه میلیون و پانصد و ده هزار تومانی بود ، موهایم سر عروسی برادرم در همان آرایشگاهی درست شد که عروس آنجا بود ، اما مدرسه ام غیر انتفاعی بود ، بهترین مدرسه ی زمان خودش ... خانه ام ، خانه ای ویلایی بود ، پدرم چندین ماشین در حیاط داشت ، گوشی ام بهترین مارک بود ، هرچه می خواستم برایم فراهم بود ... بهترین ها را داشتم و بهترین ها را برایم می خواستند و زندگی ، همان قدر خوب بود که می توانست باشد و بهتر از این نمی شد ... !از همان دختر هایی که هیچ فرقی برایشان نمی کرد و زندگیشان بهشتی محض بود با چهار تا کتاب تست اضافی ... 

من یک دختر ساده بودم ، خیلی ساده ، خیلی معمولی ... اما یک جای کار می لنگید ... زندگی ام سخت گیر نبود ... نمی توانستم بفهمم آن عسری که یسر با آن می آید ، چیست ... اصلا ندیده بودمش ، نمی دانستم چیست ... نمی دانستم و ندیده بودم و حتی نشنیده بودم که به یکباره درست فرود آمد کنارم ، یک بلای عظیم ... به طرز ناجوانمردانه ای آمد کنار همین دختر ساده و معمولی ... 

چندان چیز زیادی هم فرق نکرد ، من هنوز هم همان دختر ساده و معمولی هستم ، همان دختر ساده و معمولی که فقط این بار یک چیز دیگر هم برایش فرق نمی کند ؛ اینکه زنده باشد ، یا نباشد !  

ـــــ

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر